اندر حکایت مردی که زیاد می دانست...

امروز به صورت خیلی اتفاقی مجموعه‌ای از اخبار نیمچه محرمانه به دستم رسیده بود که مخم داشت سوت می کشید... اخباری که سر و جمعش از فساد مالی برخی افراد و بازخوانی عملکرد باند معروف (...) حکایت داشت... حالا من موندم که با این اخبار چی کار کنم... نه می تونم در روزنامه از این اخبار استفاده کنم و نه در وبلاگ... چراکه در مورد اول عوامل برون سازمانی مانع درج هستند و در مورد دوم هم آخر و عاقبت وبلاگ نویسانی که با سیستم این باند مخوف در افتادن سدی راهی برای افشای ماجرا شده است...   

قضیه ما هم شده قصه فیلم معروف آلفرد هیچکاک «مردی که زیاد می دانست». البته با این تفاوت که در فیلم جو توانست از اطلاعات خودش در راه مثبت استفاده کنه اما من این اطلاعاتم نه در راه مثبت به کار می آید و نه در راه منفی... شاید این هم از بی بخاری من باشه...

و در نهایت این غزل معروف از خواجه حافظ شیرازی هم متناسب موضوع بود که دلم نیامد راحت از کنارش بگذرم: 

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود///////////// وین راز سر به مهر به عالم ثمر شود 

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر///////////////// آری شود ولیکن به خون جگر شود  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد